دختر خستگى ناپذير من
امروز با هم ديگه از قبل از ساعت شش بعد از ظهر زديم بيرون .... براى خودمون كلى پياده روى كرديم تا رسيديم به پارك بادى . اونجا يه كم بازى كردى ولى وقتى پسراى گنده (يعنى هفت هشت ساله ) اومدن ترسيدى و ديگه نرفتى بازى كنى اومدم پيشت تا شايد كمى نزديكتر باشم بهت ولى بى فايده بود اومديم بيرون و يه چيپس گرفتيم نشستيم روى صندلى پارك يه كم حرف زديم بعد رفتيم روى چمنا نشستيم بازم حرف زديم از گلها و شكوفه ها و .... بعد اومديم سراغ زمين بازى و با لوازم ورزشى بازى كردى حسابى ! بعدم سرسره و تاب . درباره همه چيز با هم حرف زديم از كاراى خوب و فرشته ها گرفته تا خواستگارى و ازدواج و زن و شوهر و ....!!!! كلى به اطلاعاتت اضافه شد.چهارشنبه ٢٧ فروردين ٩٣