دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

✿ــــ✿

دختر خستگى ناپذير من

امروز با هم ديگه از قبل از ساعت شش بعد از ظهر زديم بيرون .... براى خودمون كلى پياده روى كرديم تا رسيديم به پارك بادى . اونجا يه كم بازى كردى ولى وقتى پسراى گنده (يعنى هفت هشت ساله ) اومدن ترسيدى و ديگه نرفتى بازى كنى اومدم پيشت تا شايد كمى نزديكتر باشم بهت ولى بى فايده بود اومديم بيرون و يه چيپس گرفتيم نشستيم روى صندلى پارك يه كم حرف زديم بعد رفتيم روى چمنا نشستيم بازم حرف زديم از گلها و شكوفه ها و .... بعد اومديم سراغ زمين بازى و با لوازم ورزشى بازى كردى حسابى ! بعدم سرسره و تاب . درباره همه چيز با هم حرف زديم از كاراى خوب و فرشته ها گرفته تا خواستگارى و ازدواج و زن و شوهر و ....!!!! كلى به اطلاعاتت اضافه شد.چهارشنبه ٢٧ فروردين ٩٣
27 فروردين 1393

اولين بارى كه .......

از حمام اومده بودم بيرون و داشتم موهام رو سشوار ميكشيدم كه اومدى گفتى من نون پست مى خوام دو تا از فريزر در آوردم گفتى خودم ميذارم توى تستر ! دكمه اش رو زدى و روشن شد يكى از نونها رو براى خودم در آوردم .... يه چاقو هم بهت دادم و اومدم بقيه سشوارم رو بكشم گرم كشيدن سشوار بودم و حسابى هم گرسنه كه ناگهان فرشته اى از راه رسيد و يك نان تست كه رويش حسابى نوتلا ماليده شده بود از آسمان برايم هديه آورد .... و مسلم است كه آى چسبييييييييييييييد بهم ....!!!!!!! ************** بعد از ناهر دراز كشيده بود روى تخت از لب آينه سوهان ناخنم رو برداشتى گفتى اين چيه ؟ گفتم مال ناخن گفتى چى كار مى كنه يعنى ؟ گوشه ناخنم رو سوهان كشيدم گفتم اين كارو مى كنه گفتى براى...
21 فروردين 1393

امان از وقت خواب ....!!!!

خدا وکیلی شیرینتر و دلچسبتر و آرامش بخش تر از خوابیدن هم وجود داره ؟ نمیدونم  چرا در نظر توی فسقل نیم وجبی همین خوابیدن اینقدر عذاب آور و شکنجه است ...!!!!! برنامه هرشب ما برای خوابیدن حضرت عالی به این شرح است  یک ساعت قبل از خواب جهت آمادگی  من : گلم وقت خوابه مامانی کم کم ....  تو : نــــــــــــــــــــــــــه ......  + آیکون جیغ !!! یک ربع مانده به خواب  من : دخترم یه کم دیگه بازی کن که بریم بخوابیم   + آیکون التماس عاجزانه !!! تو : نــــــــــه .... ( این دفعه ملتمسانه ) نخوابیم ..... من : بیا حالا مسواکت رو بزن .... تو : ولی نخوابیما ...... من : باشه .... همه چراغهای خو...
20 فروردين 1393

تب

دیروز تب داشتی آن هم نزدیک 39 از صبح مشغول بازی بودی  فقط کمی گلوت گرفته بود و سرفه میکردی تا بعد از ظهر که یک دفعه بهت دست زدم دیدم خیلی داغی !! درجه گذاشتم نزدیک 39 بود بود !! اونوقت نمیدونم چه جوری خیلی ریلکس مشغول بازیات بودی و اصلا احساس ناراحتی نمیکردی  نه بی حالی نه خواب آلودی .....  تازززززززه  شربت های خواب آور هم خورده بودی ولی یه کله تا ده شب بیدار بودی و بزور خوابوندمت مگه می خوابیدی دختــــــــــــــر ..... والا من یه خطم تب داشته باشم سرم سنگین بدنم درد اصلا نای بلند کردن سرم رو از روی بالشم ندارم چه برسه به بازی و ورجه وورجه کردن !!!! امروز صبح خدا رو شکر تبت پایین اومد و الان مشغول بادکنک بازی ه...
18 فروردين 1393

پیراهن عزایت بر تنم مادر ....

غروب شد و هلال اول ماه جمادی الثانی بیرون آمد . گفتم عزیزم شهادت مادرم زهرای من و تو ست . من لباس عزا می پوشم به رنگ سیاه . هنوز تمام قد نایستاده بودم که صدای دلنشینت بلند شد " مامانی منم میخوام لباس سیه بپوشم " لبخند بر لب , دستان کوچکت را گرفتم اول به اتاق تو رفتیم و بلوز مشکی ات را تن کردی و بعد هم من . حالا من تنها مشکی نمی پوشم تو نیز همراه منی . پیراهن مشکی بابا را هم آماده گذاشتم  سه تایی عزادار مادریم اگر قبول کنند ....     روز چهاردهم پنجشنبه مامانجون روضه هر ساله داشتند و مثل همیشه رفتیم اونجا امسال بزرگتر بودی و خیلی کمکمان کردی فرشته کوچکم  گفتی عاشق کمک کردنم ! وقتی مهمونا اومدن با نرگ...
18 فروردين 1393

دوباره بهار ...

دوباره بهار .... دوباره سالی نو .... آغاز بهار آغاز شکفتن است ,  آغاز طراوت آغاز نشاط . بهار بوی زندگی می دهد ,  بوی نو بودن .... بوی سبزه , بوی شکوفه . و .... امسال بوی یاس . نوروز امسال عطر گل یاس داشت بوی خوش یا زهرا (س) و من امسال در این بهار زیبا دختری چهار ساله دارم که تمام وجودش برایم خاطره است  خدا را سپاس که مادر شدم . خدا را سپاس که فقط اندکی غربت مادر را حس کردم . هیچگاه فراموش نخواهم کرد " دختری چهار ساله داشتم " مثل مادر    سوم جمادی الثانی , 14 فروردین 93
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد